در یکی از مدرسههای علمیه قم مشغول درس خواندن بودم. خادم مدرسه مردی بسیار با تقوا و درستکار بود که وظایفش را به خوبی انجام میداد و روحیات عجیبی داشت: غالبا ساکت به نظر میرسید ، از گناهان پرهیز مینمود. او اتاق طلبهها را بدون هیچ چشمداشتی جارو میزد و لباسهای آنها را میشست . حتی از اینکه آفتابهی دیگران را پر کند ابایی نداشت. نیمه شبی برای تطهیر و وضو از اتاق بیرون آمدم . در حجره را بستم و به راه افتادم،اما وقتی به مقابل اتاق خادم رسیدم در نهایت تعجب نوری در حجرهی او میدرخشید چنانکه گویی خورشید در آنجا طلوع کرده است. برای کشف این راز جلو رفتم تا در بزنم ، اما همین که نزدیک شدم صدای گفتوگویی به گوشم رسید و دانستم که خادم با کسی صحبت می کند . از یک طرف نمیخواستم بر او وارد شوم و نیمه شب سرزده نزد او بروم ، از سویی دیگر کنجکاو شده بودم که بدانم با چه کسی سخن میگوید . ناچار قدری پیش رفتم و پشت در به گوش ایستادم . صدای خادم را تشخیص میدادم ، اما صدای فرد دیگر را نمیشناختم. ساعتی گذشت ومن همچنان متحیر ایستاده و به گفت و گوی آن دو که برایم مبهم و نامفهوم بود ، گوش میدادم . ناگهان متوجه شدم صدا قطع شد و نوری که همانند آفتاب میدرخشید ، خاموش گردید . در آن هنگام دیگر طاقت نیاوردم و محکم در زدم.خادم پرسید: کیست؟ من نام خود را بردم و گفتم : من هستم . در را باز کن! وقتی در را گشود و چشمش به من افتاد،سلام کرد . پرسیدم: اجازه میدهی وارد شوم؟ گفت: بفرمایید! درون اتاق رفتم و نشستم . اما نه کسی غیر از او آنجا حضور داشت و نه وضع غیرعادی بود. سوال کرد: امری دارید؟ گفتم: خیر . اما تو با شخصی صحبت میکردی و دیدم نوری در اتاقت میدرخشید . حقیقت را بگو و گرنه میروم و طلبهها را خبر میکنم تا بیایند و جریان را جویا شوند . جواب داد: ماجرای امشب را برایت نقل میکنم ، به شرط اینکه برای هیچکس باز گو نکنی. گفتم: قول میدهم که پرده از این راز برندارم . آنگاه گفت: من تا روز جمعه هستم ، از تو پیمان میگیرم که تا ظهر جمعه سِـر مرا فاش نسازی . آن شب،شب چهارشنبه بود و من قول دادم که تا جمعه سخنی نگویم . سپس گفت: راستش را بخواهی امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) اینجا تشریف داشتند . من در محضر ایشان بودم و حضرت با من گفتگو مینمودند .
با تعجب پرسیدم: دربارهی چی با تو سخن میگفتند؟! گفت: همیشه سه گروه اطراف امام عصر(عجل الله تعالی فرجه الشریف) هستند که در زمان غیبت با ایشان ارتباط دارند . یک گروه که تعدادشان کمتر است ، درطبقهی اول هستند ، گروه دوم که تعدادشان کمی فزون تر است ، درطبقهی دوم قرار دارند ، و دستهی سوم که از آن دو طایفه بیشتر هستند ، در طبقهی آخرند . این سه گروه از نظر معنا و باطن مانند سه حلقهی تو در تو هستند که هر گاه یکی از طبقهی نخست از دنیا برود ، فردی از طبقهی دوم جانشین او میشود هر وقت کسی از طبقهی دوم وفات کند ، شخصی از دستهی سوم جای او را میگیرد به همین ترتیب اگر کسی از طبقهی سوم وفات کند، یکی از مردم را که دارای تقوا و فضایل اخلاقی بوده و از نظر روحی شایستگی کامل دارد ، به جای او قرار میدهند تا وظایف او را انجام دهد . پس از این توضیح ادامه داد و گفت: روز جمعه یک نفر از طبقهی سوم فوت میشود . امشب حضرت تشریف آوردند و به من امر فرمودند که جانشین او باشم و اجازه دادند تا در زمره افراد گروه آخر انجام وظیفه کنم . سخن خادم تمام شد و من مبهوت و شگفت زده از اتاقش خارج شدم . حال عجیبی داشتم . دیدن آن نور و این داستان چنان طوفانی در من پدید آورد که تمام وجودم را مسخر نمود و آرامشم را ربود . فکر کردم این مردی که به چشم یک خادم به وی مینگریم چه مقامی به دست آورده و به چه سعادت بزرگی نایل گردیده که امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) به اتاقش تشریف میبرند و او را نزد خود میخواند تا در ردیف خاصان درگاه حضرتش قرار گیرد و به وظایف ویژهی یاران راستین آن بزرگوار بپردازد.
این افکار چنان موجی در باطنم برانگیخت که تا سپیده دم نه خواب به چشمم آمد ، نه حال عبادت پیدا کردم. صبح دیدم خادم با متانت و آرامش خاصی مشغول کارهای عادی روزانه گشته و در ظاهر هیچ تغییری در وضعش نشدهاست . روز پنجشنبه نیز بدین منوال گذشت و من که پیوسته مراقب حال و رفتار او بودم ، چیزی جز همان انجام وظایف معمولی از قبیل جارو زدن مدرسه و خرید از بازار مشاهده نکردم . حتی وقتی آفتابه را از حوض پر کردم جلو دوید تا آن را بگیرد و برایم ببرد که من نگذاشتم و با عذر خواهی گفتم: ابداً ، هرگز چنین جسارتی روا ندارم ، تو آقای من هستی و من خادم توام . روز جمعه ، از سحر مشغول کار شد و من با کنجکاوی و نگرانی بی سابقهای رفتار او را یکسره زیر نظر داشتم تا ببینم آن روز که زمان موعود است چه میشود . خیلی دقیق شده بودم که بدانم او در این روز چه برنامهای دارد . با چه افرادی تماس میگیرد . سپیده دم جمعه که از اتاقش خارج شد ، ابتدا کارهای مدرسه را انجام داد . سپس به امور خود پرداخت . اول لباسهایش را شست و تطهیر کرد ، بعد لباسهایش را روی بند انداخت تا خشک شوند ، کفشهایش را هم آب کشید و مقابل آفتاب گذاشت . نزدیک ظهر که لباسهایش خشک شده بود ، لنگی بست و در حوض مدرسه غسل کرد . چون تابستان بود و روز جمعه ، طلبهها برای دیدار خانوادههای خویش رفته بودند و فقط عدهی کمی در مدرسه به سر میبردند . وقتی غسل کرد و از آب بیرون آمد ، قدری در آفتاب ایستاد تا خشک شد ، سپس لباس و کفشهایش را پوشید و مانند مسافری که عازم سفر است ، آمادهی رفتن شد و لب حوض نشست . همین که صدای اذان بلند شد و بانگ «الله اکبر» طنین افکند ، ناگهان غیب شد و من هرچه نگاه کردم اثری از او ندیدم .
من مات و مبهوت به صحن مدرسه دویدم و مشغول داد و فریاد شدم . چند نفری که در مدرسه بودند ، سراسیمه به حیاط ریختند تا ببینند چه خبر شده . وقتی مرا در آن وضع دیدند ، شگفت زده جلو آمدند و گفتند: چه شده؟ مگر دیوانه شدهای؟ گفتم: خادم این مدرسه، همان مردی که لباسهایتان را میشست، حجرههایتان را جارو میکرد و... . چون او را نیافتند گفتند: شاید به بازار رفته یا برای نماز جماعت از مدرسه خارج شده است . گفتم: هرگز . این حرفها نیست . میدانم که اینک به امام زمان(عجل الله تعالی فرجه الشریف) پیوسته . پرسیدند: قصه چیست؟ ماجرای او را برایشان شرح دادم و تمام حوادثی که از شب چهارشنبه اتفاق افتاده بود ، برای آنها تعریف کردم . هم اینک حدود ۸۰ سال از آن ماجرا میگذرد و در طول این مدت احدی از آن خادم تبریزی نام و نشانی نیافتهاست.
(روایت کننده اصلی این داستان، مرحوم سید غلامرضا کسایی گوگانی رضوان الله تعالی علیه، بوده است. آن بزرگوار داماد علامه امینی اعلی الله مقامه بوده و به گواهی علما و مراجع بزرگ، شخصیت پرفضیلت و اهل تقوا و درنهایت عدالت و وثاقت بوده است. )
آدرس سایت : http://sarbazane-vaghei.blogfa.com/category/1
نظرات شما عزیزان:
[ پنج شنبه 25 مهر 1392برچسب:امام,زمان,عصر,ولیعصر,ولی عصر, , جالب,باحال,عزیز,رضوی,منظر,منتقم,حجت,دلیل,پرچم,لوی,اباصالح,صالح,حجت ابن الحسن,مهدی,جمکران,دیدار,ملاقات,تشرف,ظهور,مهدویت,فرج,انتظار,اوخواهدآمد,منجی,مصلح,قائم,آل محمد,دلبر,عشق,عزیز,صراط,شموس الطالعه,اقمارالمنیره,سرج منیره,صاحب,الزمان,شریک قرآن,قرآن,خلیفه الله,بقیه الله,بقیه,حجت الله,هادی,ولی الله,هدایت,آیه,مذهبی,دینی,علمی,اخلاقی,تهذیب,لقا,زیارت,مسجد,سهله,کوفه,علی,جواد,محمد,حسن,حسین,باقر,زین العابدین,جعفر,صادق,موسی,کاظم,رضا,رضوی,الائمه,صالح,عسکری,م ح م د,توسل,شفاعت,شفاعه,شفاعة,مرتضی,امیر المومنین,امیرالمومنین,زهرا,فاطمه,فاطمة,الزهراء,الزهرا,وبلاگ,وب,خدا,میل,ایمیل,جیمیل,میهن میل,المهدی,المهدي,حضور,غائب,غایب,ظاهر,باران,برف,نور,خورشید,ماه,قمر,بنی هاشم,طه,طاها,سوره,یس,عادیات,والعادیات,نبا,نبأ,عظیم,کتاب,کتابخانه,دکلمه,دلنوشته,عاشقانه,عارفانه,عرفان,معرفت,هدایت,تقوی,شعور,کودک,جوان,پیر,زن,مرد,مونس,شافع,خادم,مدرسه,علمیه,مدرسه علمیه,حجره,حجرات,طلبه,طلاب,قم,نجف,اشرف,مدینه,مکه,زمزم,صفا,بقیع,سیلی,کربلا,بیت,الله,اله,الحرام,بیت الله الحرام,مسجدالحرام,منی,عرفات,جبل,الرحمه,الرحمة,نور,تفسیر,مفاهیم,ترجمه,مکالمه,لغت,کد,نام,اسم,فرهنگ,ارشاد,اسلامی,اسلام,سلام,رسول,رسول الله,نبی,انبیاء,انبیا,ندبه,جمعه,عاشورا,زینب,ابوالفضل,ابوفاضل,ابالفضل,اصغر,اکبر,هانی,مسلم,حر,زهیر,ابن,قین,زهیر ابن قین,حبیب,مضاهر,مظاهر,اوسجه,عوسجه,حجاز,نجار,نوح,هود,یوسف,نزگس,نرجس,روم,چت,وب,فهرست,شعیب,عیسی,یعقوب,ایوب,آدم,ادم,ادریس,شیث,هابیل,خضر,الیاس,الیسع,ابراهیم,اسماعیل,اسمائیل,جبرئیل,میکائیل,اسرافیل,عزائیل,ملک,موت,الموت,قبر,برزخ,قیامت,قیامة,محشر,حساب,نامه,عمل,صحف,زبور,لوح,تبریک,شعبان,رمضان,رجب,ذی القعده,ذیالحجه,محرم,والفجر,رضایت,قلم,ن,تمنا,شبنم,گل,طبیعت,چادر,خیمه,تبیان,مفسر,نیلوفر,خضراء,جزیره,بیابان,صحرا,نرگسی,مریم,شقایق,عباس,حیدر,احمد,محمدی,رز,کشور,ایران,عراق,شهادت,شهید,سعادت,جامع,حبل,عروه الوثقی,الوثقی,المتین,امامت,جان,نفس,مطمئنه,لوامه,کبوتر,هدهد,ابابیل,پرستو,مهاجر,طاووس,طاوس,داود,یونس,بهشت,جنه,جنة,سلسبیل,کافور,زنجبیل,مخمل,سندس,استبرق,قلمان,حوری,حوریه,طوبی,کوثر,نوا,مداحی,ثنا,شکر,لطف,,
] [ 22:58 ] [ کرامت ][